moon light

ساخت وبلاگ
یادمه اون قدیما... وقتی اینجارو باز میکردم نیازی به هیچ فکری نبود و قلم روون تر از گذر زمان پیش می‌رفت و کلمات من رو تشکیل می‌داد.. روایت می‌کرد از اون چیز که حس میکردم...میدیدم...می‌شنیدم...تجربه میکردم...و دفتر ، از زندگی دختر نوجوانی روایت می‌کرد که داره لا به لای اتفاقات خودش رو گم و پیدا میکنه... و روایت می‌کرد از چرخ گردون که جاهایی عجیب به دور زندگی او گشت... و حالا اون دختر ۲۴ سالشه....وقتی میخواد بنویسه باید فکر کنه !... درست مثل مرده ای که در یک سانحه روحش جوری مکیده شده که هنوز نمیدونه مرده یا زنده ... هنوز نمیدونه کجا برزخ بوده... کجا جهنمش... و کجا بهشت...پس اون روح خط مسیر جاده رو میگیره و فقط پشت به پشت پاهاش قدم میزنه... و فکر میکنه... درست مثل من...درست مثل تصویری از خواب های نا مفهوم نوجوانیش که داشت الان توی اونا زندگی می‌ساخت...هیچ وقت فکر نمی‌کرد روحش تا کجا میتونه توی زمان پرواز کنه...با شیطان ملاقات کنه... و همنشین فرشته ها بشه... و در آخر باز هم فکر کنه... با لبی خشک و بسته... نگاهی بی مفهوم... ذهنی خالی...درست مثل زمانی که فهمید فرشته و شیطان با هم دوست هستند و او فقط رابط بوده... خوب به یاد دارم... زمانی که انسان رو تنها ترین موجود عالم دیدم...و بعد به انسانیت ایمان آوردم... و فکر کردم...شاید مثل حالا که با فکر مینویسم... شاید نمیخواستم با فکر بنویسم و شاید دلم‌ تنگ باشه.. برای اون چیز که بودم... اما این فکر کردن رو ... از هزاران زخم و خنجر و ضربه  دارم...پس دوباره فکر کردم... به تک تک روز ها، ساعات، هفته های غربت، آهنگ ها، حس تنهایی مطلق توی برفا... حس خشکیدگی در یخ و ادامه دادن مسیر تا خونه... کدوم خونه؟ اصلا خونه ای هم بود moon light...ادامه مطلب
ما را در سایت moon light دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afrozeneyes6 بازدید : 73 تاريخ : چهارشنبه 7 ارديبهشت 1401 ساعت: 22:33

شیفت کاریم واسه سارینا تموم شده بود و داشتم توی نا کجا آبادی قدم میزدم تا جسم بعدی چشماش و باز بکنه و زندگیشو شروع کنم...یک روز عادی که پای پست بودم درست مثل چندین هزار سال اخیر ...بقیه همکارا هم توی تایم خماری اجسام داشتن پرسه میزدن و صدای حرفاشون و می‌شنیدم هر کس یک چرندی واسه خودش میگفت... مخصوصا روح های جونتر که تازه استخدام شدن  هر چیزی رو که تجربه کردن واو به واو دوست دارن تعریف و تکرار کنن...حقیقتش دیگه تحمل اونا واسم سخت شده ... کم کم باس پی بازنشستگی باشم...توی این افکار میچرخیدم که توی آسمون خلسه سه تا نور به چشمم خورد ! اونا دیگه چه کوفتی بودن ! ...درست مثل نقاشی بشقاب پرنده هایی که هزاران کودک درون من ثبت کرده بودن... جنگی قایم شدم... وسطی نور قرمز داشت و دوتای کنارش نور سبز... همه جا داشتن گشت میدادن... ! چیزی نگذشت که توی هم همه ها شایعات و شنیدم ... اونا تایم خلسه به روح ها سرمیزدن.. اون لعنتی ها اطلاعات ثبت شده مارو میخواستن چیکار ... طی این همه سال همچین کوفتی ندیده بودم....انقدر خایه کرده بودم که خدا خدا میکردم یکی از اجسام شیفت امشب چشماشو باز کنه و تموم بشه...هیچ گوهی نمیتونستم بخورم... سریع اعلام حادثه ناگهانی کردم تا ضربان قلب آخرین جسم رو بالا ببرم بلکه با کابوس سرش رو هم بیارم... در هر حال اونا نباید به اطلاعات درون ما دست پیدا میکردن... ...کار جواب داد... دختره آماده پذیرش روح شد و تا اومدم بچپم بهش ... خفتم کردن.‌‌‌...دیگه قفل شدم... میدونستم کسی جوابگو نیست... کسی حتی نمیدونه چه خبره که جوابگو باشه...چشمام نیمه باز بود ولی تپش قلبمو به شدت احساس می‌کردم... از لا به لای کرکره نور دو جسم سبز پرنده مستقیم توی چشم moon light...ادامه مطلب
ما را در سایت moon light دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afrozeneyes6 بازدید : 69 تاريخ : چهارشنبه 7 ارديبهشت 1401 ساعت: 22:33

وقتی کم کم دانلود کردن آهنگ رو گذاشتم کنار...میتونستم اینو خوب حس کنم با کل دنیا قهرم...میفهمی از موزیک دوری کنی یعنی چی؟شاید واسه ی تو یک چیز عادی باشه و گاهی توی تاکسی یا خونه شروع کنی موزیک گوش داد moon light...ادامه مطلب
ما را در سایت moon light دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afrozeneyes6 بازدید : 113 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 10:45

بهم گفتی خوب فکر کن....بهم گفتی خودخواهی....بهم‌ گفتی .....تک تک جوابتو دادم الی این جملات...گفتم درسته....بهم گفتی خوب فکر کن....منم اومدم و دارم فکر میکنم و دنبال چرا ها....ولی چیزی جز صحنه های پی د moon light...ادامه مطلب
ما را در سایت moon light دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afrozeneyes6 بازدید : 83 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 10:45

چگونه در ژرفای وجودم قوطه میخورم؟ ... دستان، پینه بسته تر از آن است که همچو قبل از دل بر صفحه بنوازد و عقل نای‌گفتن ندارد تا لب یک دم آوایی سر دهد که چنان است و چنان نیست شد هر چیز که هست‌ نسیت...کی ش moon light...ادامه مطلب
ما را در سایت moon light دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afrozeneyes6 بازدید : 117 تاريخ : پنجشنبه 23 اسفند 1397 ساعت: 20:10

روزی روزگاری در سرخمیز که دور دست ها دورتر از هر دست هایی پنهان شده است انسان هایی زندگی می کردند...قبل تر از آدم ها که (آدم و حوا) باشند.خمیز جای بسیار زیبای بود خاکش کمی نرم و نوازشگر و خنک. در نور moon light...ادامه مطلب
ما را در سایت moon light دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afrozeneyes6 بازدید : 104 تاريخ : پنجشنبه 23 اسفند 1397 ساعت: 20:10

ابلیس خدای بی سروپایست... انگشتنما شده به نا پاکی های دنیا،تن شسته در آب چشمه خورشید و تف کرده به روی آدم خاکی. خندیده است به بارگاه یزدانی و دندان طمعش را از آسمان کنده است. روی به بند غرور خویشتن گش moon light...ادامه مطلب
ما را در سایت moon light دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afrozeneyes6 بازدید : 100 تاريخ : پنجشنبه 23 اسفند 1397 ساعت: 20:10

مُهر بر کف دستانم‌ زدی

ای توکه سال ها پیش از تولد ، زندگی را پایان دادی...؟

مهری از جنس سکوت و سکوتی از خدایان مرده نه از کمین شیاطین در کوچه و پس کوچه ی متروکه ها.

این نبض در جاه جاه جسد بی جانم در ندانم آبادی می تپد... ... ... ...

آری از چیزی ندا می دهد...! که در شروعی دیگر تنها سکوت اجرا می شود

ای تو که سال ها پیش از تولد ، زندگی را پایان داده ای؟

مهر بر کف دستانم زدی...به دنبال چه می گردی؟

باشد.  سکوت سفیدت را همچنان اجرا خواهم کرد ! 

moon light...
ما را در سایت moon light دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afrozeneyes6 بازدید : 107 تاريخ : پنجشنبه 23 اسفند 1397 ساعت: 20:10

فرزندم... زندگی را پیش از ورودت صبورانه با استخوان هایم مینویسم همه ی زخم هایم درمانِ تو خواهد بود همه را درس خواهم داد ولا کثیف ترین درسِ انسان شناسی را از منفور ترین جانور های زندگیت خواهی آموخت...

و در آخر این زخم، زخمِ  پایان زندگی من است...

moon light...
ما را در سایت moon light دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afrozeneyes6 بازدید : 110 تاريخ : پنجشنبه 23 اسفند 1397 ساعت: 20:10

بی خوابی های شبانه ی این دوران امونم رو داره میبره... فکر فکر فکر...لعنت به روزایی که مثل برق و باد میرن جلو تا جایی که حس نمیکنی و سِر میشی...هنوز اوضاع خونه چنگی به دل نمیزنه...اما شکر بازم.و باز هم توی مقطع عجیب دیگه از زندگیم خودم باید آرامش بخش باشم....و از کسی طلب نکنم...امیدوارم این عادات رفتاری بتونه زنده نگهم داره توی شرایطی که قرار واسم پیش بیاد... moon light...ادامه مطلب
ما را در سایت moon light دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afrozeneyes6 بازدید : 115 تاريخ : سه شنبه 26 تير 1397 ساعت: 13:55